(خاطرات من و شهید محسن حججی)
دوتایی متولد هفتاد بودیم؛ دوتایی هم در هنرستان شهدای فرهنگی، برق صنعتی میخواندیم. ولی او یک سال جلوتر بود؛ چون من نیم سال دوم به دنیا آمده بودم. همیشه بهم می گفت «نمیدونم چرا؛ ولی بین بچهها تو رو بیشتر از همه دوست دارم.» جانشینِ مسئول بسیج بود. سالی که فارغ التحصیل شد من را به جای خودش به بسیج چسباند و رفت.
با اینکه یک سال پشت کنکور ماند؛ باز نتوانستم بهش برسم. او سال دوم دانشگاه علمی کاربردی علویجه قبول شد، و همین اتفاق برای من تکرار شد. من هم سال دوم قبول شدم؛ از قضا همان دانشگاه علویجه.
مینی بوسی که ما را می برد دانشگاه تا بعدازظهر می ماند و همه را برمیگرداند. هر کدام اگر زودتر هم کلاس مان تمام می شد می ماندیم تا با همان ماشین برگردیم. هزینه زیاد کرایه ماشین های بین راهی به صرفه نبود. گاهی محسن هماهنگ می کرد توی ساعات خالی درس ها، برویم امامزاده نزدیک دانشگاه. اگر ظهر بود کنار چشمه ناهار می خوردیم؛ عصرها هم با میوه و تنقلات می گذراندیم. شده بود یک پا مدیرکاروان. به بچه ها زمان می داد که چه ساعتی حرکت است، چند دقیقه توی امامزاده زیارت کنند، کی ناهارخورده پای مینی بوس ایستاده باشند.
این مدیریت را در مسیر نجف آباد- دانشگاه هم به رخ می کشید. قبل از طلوع آفتاب راه می افتادیم. یا مداحی پخش می کرد یا زیارت عاشورا می خواند. می خواست به هر زوری شده بچه ها را بین الطلوعین بیدار نگه دارد. روزهایی که محسن کلاس نداشت افرادی همه کاره مینی بوس می شدند که با آهنگ و ترانه صفا می کردند.
دیدگاه شما