ریاضی و فیزیک شده بودند آینه دق. حسابی لنگ میزدم. تو اوج بی پولی رفتم کلاس خصوصی. نمی دانم محسن از کجا به گوشش رسیده بود. به گوشه قبایش برخورده بود که تا من هستم چرا کلاس خصوصی؟ خبر داشتم گاهی به جای استاد می رود سر کلاس سال پایینی ها و تدریس می کند. خبر داشتم جزوههای شسته رفتهای دارد و نزدیک امتحان صف می کشند برای کپی گرفتن. حتی خبرش پیچیده بود که به همه جزوه می دهد الا دخترهای بیحجاب.
افتاد به تلاش و تقلا، مدتی توی کتابخانه زهرایی، مدتی گوشه دنج اتاقش. اتاقی که بوی جنگ و جبهه میداد. بویی که نمیشناختم ولی حسش میکردم. دور تا دور اتاقش چفیههایی لوزی لوزی زده بود با عکس شهید کاظمی.
وسط ایکس و ایگرگ و مشتق و انتگرال، گاهی حواسم می رفت پیش آن مشت خاکی که می گفت از شلمچه آورده. حواسم می رفت پیش پلاک و سربندها. دلم می خواست زود جواب ها را پیدا کند تا بوی مشکش را بکشم ته ریهام.
موقع خداحافظی وقتی دست می کشیدم به کتاب های داخل قفسه کتابخانه اش، با حلاوت من را شریک می کرد در طعم آن ها. کتاب های دفاع مقدس و بعضی رمان ها. از نویسنده ای به نام امیرخانی حرف می زد که یک رمان دارد، محشر. اسم جالبی هم داشت «منِ او».
دیدگاه شما